دوش بيمارى چشم تو ببرد از دستم عشق من با خط مشکين تو امروزى نيست از ثبات خودم اين نکته خوش آمد که به جور عافيت چشم مدار از من ميخانه نشين در ره عشق از آن سوى فنا صد خطر است بعد از اينم چه غم از تير کج انداز حسود بوسه بر درج عقيق تو حلال است مرا صنمى لشکريم غارت دل کرد و برفت رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود کرد غمخوارى شمشاد بلندت پستم ليکن از لطف لبت صورت جان مي بستم ديرگاه است کز اين جام هلالى مستم در سر کوى تو از پاى طلب ننشستم که دم از خدمت رندان زده ام تا هستم تا نگويى که چو عمرم به سر آمد رستم چون به محبوب کمان ابروى خود پيوستم که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم آه اگر عاطفت شاه نگيرد دستم کرد غمخوارى شمشاد بلندت پستم کرد غمخوارى شمشاد بلندت پستم