يا مبسما يحاكى درجا من اللالي
يا مبسما يحاکى درجا من اللالى حالى خيال وصلت خوش مي دهد فريبم مى ده که گر چه گشتم نامه سياه عالم ساقى بيار جامى و از خلوتم برون کش از چار چيز مگذر گر عاقلى و زيرک چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت صافيست جام خاطر در دور آصف عهد الملک قد تباهى من جده و جده مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالى يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالى تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالى نوميد کى توان بود از لطف لايزالى تا در به در بگردم قلاش و لاابالى امن و شراب بي غش معشوق و جاى خالى حافظ مکن شکايت تا مى خوريم حالى قم فاسقنى رحيقا اصفى من الزلال يا رب که جاودان باد اين قدر و اين معالى برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالى برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالى