ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود چون مي رود اين کشتى سرگشته که آخر المنه لله که چو ما بي دل و دين بود قانع به خيالى ز تو بوديم چو حافظ يا رب چه گداهمت و بيگانه نهاديم محصول دعا در ره جانانه نهاديم اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم تا روى در اين منزل ويرانه نهاديم مهر لب او بر در اين خانه نهاديم بنياد از اين شيوه رندانه نهاديم جان در سر آن گوهر يک دانه نهاديم آن را که لقب عاقل و فرزانه نهاديم يا رب چه گداهمت و بيگانه نهاديم يا رب چه گداهمت و بيگانه نهاديم