حاليا مصلحت وقت در آن مي بينم جام مى گيرم و از اهل ريا دور شوم جز صراحى و کتابم نبود يار و نديم سر به آزادگى از خلق برآرم چون سرو بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح سينه تنگ من و بار غم او هيهات من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر بنده آصف عهدم دلم از راه مبر بر دلم گرد ستم هاست خدايا مپسند که مکدر شود آيينه مهرآيينم که کشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم يعنى از اهل جهان پاکدلى بگزينم تا حريفان دغا را به جهان کم بينم گر دهد دست که دامن ز جهان درچينم شرمسار از رخ ساقى و مى رنگينم مرد اين بار گران نيست دل مسکينم اين متاعم که همي بينى و کمتر زينم که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کينم که مکدر شود آيينه مهرآيينم که مکدر شود آيينه مهرآيينم