دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد آن چه سعى است من اندر طلبت بنمايم دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت سروبالاى من آن گه که درآيد به سماع نظر پاک تواند رخ جانان ديدن مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست غيرتم کشت که محبوب جهانى ليکن من چه گويم که تو را نازکى طبع لطيف بجز ابروى تو محراب دل حافظ نيست طاعت غير تو در مذهب ما نتوان کرد تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد اين قدر هست که تغيير قضا نتوان کرد به فسوسى که کند خصم رها نتوان کرد نسبت دوست به هر بى سر و پا نتوان کرد چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد که در آيينه نظر جز به صفا نتوان کرد حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد تا به حديست که آهسته دعا نتوان کرد طاعت غير تو در مذهب ما نتوان کرد طاعت غير تو در مذهب ما نتوان کرد