وصال او ز عمر جاودان به به شمشيرم زد و با کس نگفتم به داغ بندگى مردن بر اين در خدا را از طبيب من بپرسيد گلى کان پايمال سرو ما گشت به خلدم دعوت اى زاهد مفرما دلا دايم گداى کوى او باش جوانا سر متاب از پند پيران شبى مي گفت چشم کس نديده ست اگر چه زنده رود آب حيات است سخن اندر دهان دوست شکر وليکن گفته حافظ از آن به خداوندا مرا آن ده که آن به که راز دوست از دشمن نهان به به جان او که از ملک جهان به که آخر کى شود اين ناتوان به بود خاکش ز خون ارغوان به که اين سيب زنخ زان بوستان به به حکم آن که دولت جاودان به که راى پير از بخت جوان به ز مرواريد گوشم در جهان به ولى شيراز ما از اصفهان به وليکن گفته حافظ از آن به وليکن گفته حافظ از آن به