شاهد آن نيست که مويى و ميانى دارد شيوه حور و پرى گر چه لطيف است ولى چشمه چشم مرا اى گل خندان درياب گوى خوبى که برد از تو که خورشيد آن جا دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردى خم ابروى تو در صنعت تيراندازى در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز با خرابات نشينان ز کرامات ملاف مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سراى مدعى گو لغز و نکته به حافظ مفروش کلک ما نيز زبانى و بيانى دارد بنده طلعت آن باش که آنى دارد خوبى آن است و لطافت که فلانى دارد که به اميد تو خوش آب روانى دارد نه سواريست که در دست عنانى دارد آرى آرى سخن عشق نشانى دارد برده از دست هر آن کس که کمانى دارد هر کسى بر حسب فکر گمانى دارد هر سخن وقتى و هر نکته مکانى دارد هر بهارى که به دنباله خزانى دارد کلک ما نيز زبانى و بيانى دارد کلک ما نيز زبانى و بيانى دارد