صبا اگر گذرى افتدت به کشور دوست به جان او که به شکرانه جان برافشانم و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار من گدا و تمناى وصل او هيهات دل صنوبريم همچو بيد لرزان است اگر چه دوست به چيزى نمي خرد ما را چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست بيار نفحه اى از گيسوى معنبر دوست اگر به سوى من آرى پيامى از بر دوست براى ديده بياور غبارى از در دوست مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست ز حسرت قد و بالاى چون صنوبر دوست به عالمى نفروشيم مويى از سر دوست چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست