دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد سر ما فرونيايد به کمان ابروى کس ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله شب ظلمت و بيابان به کجا توان رسيدن من و شمع صبحگاهى سزد ار به هم بگرييم سزدم چو ابر بهمن که بر اين چمن بگريم سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ که نه خاطر تماشا نه هواى باغ دارد که چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد که درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد تو سياه کم بها بين که چه در دماغ دارد به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد که بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد طرب آشيان بلبل بنگر که زاغ دارد که نه خاطر تماشا نه هواى باغ دارد که نه خاطر تماشا نه هواى باغ دارد