زلف بر باد مده تا ندهى بر بادم مى مخور با همه کس تا نخورم خون جگر زلف را حلقه مکن تا نکنى دربندم يار بيگانه مشو تا نبرى از خويشم رخ برافروز که فارغ کنى از برگ گلم شمع هر جمع مشو ور نه بسوزى ما را شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روى من از آن روز که دربند توام آزادم ناز بنياد مکن تا نکنى بنيادم سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم طره را تاب مده تا ندهى بر بادم غم اغيار مخور تا نکنى ناشادم قد برافراز که از سرو کنى آزادم ياد هر قوم مکن تا نروى از يادم شور شيرين منما تا نکنى فرهادم تا به خاک در آصف نرسد فريادم من از آن روز که دربند توام آزادم من از آن روز که دربند توام آزادم