دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست که شنيدى که در اين بزم دمى خوش بنشست شمع اگر زان لب خندان به زبان لافى زد در چمن باد بهارى ز کنار گل و سرو مست بگذشتى و از خلوتيان ملکوت پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببرى کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست پيش عشاق تو شب ها به غرامت برخاست به هوادارى آن عارض و قامت برخاست به تماشاى تو آشوب قيامت برخاست سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست