زهى خجسته زمانى که يار بازآيد به پيش خيل خيالش کشيدم ابلق چشم اگر نه در خم چوگان او رود سر من مقيم بر سر راهش نشسته ام چون گرد دلى که با سر زلفين او قرارى داد چه جورها که کشيدند بلبلان از دى ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ که همچو سرو به دستم نگار بازآيد به کام غمزدگان غمگسار بازآيد بدان اميد که آن شهسوار بازآيد ز سر نگويم و سر خود چه کار بازآيد بدان هوس که بدين رهگذار بازآيد گمان مبر که بدان دل قرار بازآيد به بوى آن که دگر نوبهار بازآيد که همچو سرو به دستم نگار بازآيد که همچو سرو به دستم نگار بازآيد