برو به کار خود اى واعظ اين چه فريادست ميان او که خدا آفريده است از هيچ به کام تا نرساند مرا لبش چون ناى گداى کوى تو از هشت خلد مستغنيست اگر چه مستى عشقم خراب کرد ولى دلا منال ز بيداد و جور يار که يار برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ کز اين فسانه و افسون مرا بسى يادست مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست دقيقه ايست که هيچ آفريده نگشادست نصيحت همه عالم به گوش من بادست اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست اساس هستى من زان خراب آبادست تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست کز اين فسانه و افسون مرا بسى يادست کز اين فسانه و افسون مرا بسى يادست