دارم اميد عاطفتى از جانب دوست دانم که بگذرد ز سر جرم من که او چندان گريستم که هر کس که برگذشت هيچ است آن دهان و نبينم از او نشان دارم عجب ز نقش خيالش که چون نرفت بى گفت و گوى زلف تو دل را همي کشد عمريست تا ز زلف تو بويى شنيده ام حافظ بد است حال پريشان تو ولى بر بوى زلف يار پريشانيت نکوست کردم جنايتى و اميدم به عفو اوست گر چه پريوش است وليکن فرشته خوست در اشک ما چو ديد روان گفت کاين چه جوست موى است آن ميان و ندانم که آن چه موست از ديده ام که دم به دمش کار شست و شوست با زلف دلکش تو که را روى گفت و گوست زان بوى در مشام دل من هنوز بوست بر بوى زلف يار پريشانيت نکوست بر بوى زلف يار پريشانيت نکوست