سحر بلبل حکايت با صبا کرد از آن رنگ رخم خون در دل افتاد غلام همت آن نازنينم من از بيگانگان ديگر ننالم گر از سلطان طمع کردم خطا بود خوشش باد آن نسيم صبحگاهى نقاب گل کشيد و زلف سنبل به هر سو بلبل عاشق در افغان بشارت بر به کوى مى فروشان وفا از خواجگان شهر با من کمال دولت و دين بوالوفا کرد که عشق روى گل با ما چه ها کرد و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد که کار خير بى روى و ريا کرد که با من هر چه کرد آن آشنا کرد ور از دلبر وفا جستم جفا کرد که درد شب نشينان را دوا کرد گره بند قباى غنچه وا کرد تنعم از ميان باد صبا کرد که حافظ توبه از زهد ريا کرد کمال دولت و دين بوالوفا کرد کمال دولت و دين بوالوفا کرد