ز دلبرم كه رساند نوازش قلمي
ز دلبرم که رساند نوازش قلمى قياس کردم و تدبير عقل در ره عشق بيا که خرقه من گر چه رهن ميکده هاست حديث چون و چرا درد سر دهد اى دل طبيب راه نشين درد عشق نشناسد دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم بيا که وقت شناسان دو کون بفروشند دوام عيش و تنعم نه شيوه عشق است نمي کنم گله اى ليک ابر رحمت دوست چرا به يک نى قندش نمي خرند آن کس سزاى قدر تو شاها به دست حافظ نيست جز از دعاى شبى و نياز صبحدمى کجاست پيک صبا گر همي کند کرمى چو شبنمى است که بر بحر مي کشد رقمى ز مال وقف نبينى به نام من درمى پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمى برو به دست کن اى مرده دل مسيح دمى به آن که بر در ميخانه برکشم علمى به يک پياله مى صاف و صحبت صنمى اگر معاشر مايى بنوش نيش غمى به کشته زار جگرتشنگان نداد نمى که کرد صد شکرافشانى از نى قلمى جز از دعاى شبى و نياز صبحدمى جز از دعاى شبى و نياز صبحدمى