حكمت 037
هلا، اى پسر از منت، چار و چار
نما حفظ و در خاطرت، زنده دار
كز آنها هر آنچه بجا آورى
خرد، بر گزيده ترين غنا
زياده ترين بلا و نياز
و بالاترين نماى هراس
گرامى ترين بزرگى و جاه
هلا، نور چشمان و فرزند من
ز همراهى احمق ساده دل
كه مى خواهد او، بر تو سود عيان
گريزان شو از همدمى بخيل
كه او، از تو، با بخل و كين و حسد
هر آنچه كه بسيار و شايان، به آن
به پرهيز و كن دورى و برحذر
ز همراهى با تبهكار و بد
كه او، با فسونش، تو را در جهان
بپرهيز و كن دورى بيدريغ
از آنكس كه بيش و زياده دروغ
كه او شوره زار است و مثل سراب
كه بهرت، هر آنچه، بدور است، پيش
و ز آنچه كه نزديك چشم است و دور
نمايش دهد، خوار و زار و ضمور
نصيحت بجانست و اندرز كار
پى زندگى كن درفش شعار
كنندت براه و روش، ياورى
بكون و مكانست و اصل و بنا
بود كودنى و بن حرص و آز
بود خودپسندى و كبر حواس
بود خوى نيك و درخشنده ماه
پسر جان و محبوب و دلبند من
بپرهيز و كن دور و از خود بهل
رساند، ولى مى رساند، زيان
مسازش، بكار و روالت، دخيل
نگهدارد و مى نمايد رصد
شوى در نياز و بخواهى بجان
شو اندر حضور و مسير و گذر
پلشت و دو رو خصلت و ديو و دد
باندك پشيزى، فروشد، نهان
بشهر و بيابان و هامون و ريغ
همى گويد و صحبت بيفروغ
بيابان و وادى بى نهر و آب
نشان مى دهد با دم طيف خويش
نمايش دهد، خوار و زار و ضمور
نمايش دهد، خوار و زار و ضمور
حكمت 038
نشايد بدوش نوافل، سوار
بوقتى كه بر پيكر واجبات
رساند زيان و ضرر در جهات
شدن، بهر نزديكى و اعتبار
رساند زيان و ضرر در جهات
رساند زيان و ضرر در جهات
حكمت 039
زبان خردمند، پشت دلش
دل بيخرد در دهانش، تپد
دل احمق اندر دهانش تپد
زبان خردمند، درون دلش
كند باغبانى باغ گلش
كند باغبانى باغ گلش
دم هرزگى از زبانش چكد
دم لودگى از زبانش چكد
كند باغبانى باغ گلش
كند باغبانى باغ گلش
حكمت 040
جهاندار بخشنده كائنات
غم و رنج و بيماريت را بدهر
گناهان جانت، شود بر طرف
پى ناخوشى و غم و درد و رنج
نباشد جزائى براى مريض
كه بل، آن گناهان تن را، عيان
همانند اوراق و انبوه برگ
فروريزد و مى كند سر بگور
و پاداش لفظ و سخن، بر زبان
سزاى عمل، حاصل دست و پاست
خداوند سبحان جان آفرين
بانگيزه ى نيت صاف و پاك
زهر يك از اين بندگانش، بذات
كند داخل عدن خلد و بهشت
گلستان و اقصار زرينه خشت
نگارنده ى عالم و ممكنات
سبب كرده تا در نهانى و جهر
ببخشايدت، ارج و فخر و شرف
تب و لرز و بيمارى در سپنج
كه بر اوج فخرش، برد از حضيض
زدايد ز جان و برد از ميان
كه مى ريزد از رعد و با دو تگرگ
زبار مكافات و كيفر، بدور
بنظم بيانست و نقش لبان
بر آن كوله بار و بقا و بپاست
نگارنده ى عرش و خلد برين
سزاوارى باطن تابناك
بخواهد اگر در بحار حيات
گلستان و اقصار زرينه خشت
گلستان و اقصار زرينه خشت