هيولاى غدار و خونخوار آز
طمع، گر، بيايد، در آتش، بجوش
و گر، نااميدى، بر آن، چيرگى
غم و حسرت و غصه اش، مى كشد
و گر خشم و گنداب غيظ و غضب
برآشفتگى، محكم و سفت و سخت
و گر، شادمانى، شود همرهش
نگهداريش را، زجرم و گناه
و گر، ناگهان، خوف و بيمش، عيان
حذر، مى كند جذب و مشغول خويش
و گر سختى و درد و اندوه و رنج
كند ناله و زاريش، در انام
و گر يابد آن، مالى و دولتى
غنا، مى كند، طاغى و ياغيش
و گر، فقر و فاقه، بيازاردش
بلايا، گرفتار و خوارش كند
و گر، گشنگيش، بگيرد به بند
ضعيفى و سستى، ز پايش، عيان
كند زار و خوار و فرومانده اش
و گر، سيرى آن، زياد و فزون
شكمبارگيش، در اندوه و رنج
هر آن كسرى و كوتهى، در روال
هر آن بيش و افراطش از دم تباه
كند بال و پربسته و غرق آه
كند خوار و افتد بچاه نياز
كند حرص و آزش، تباه و چموش
بيابد، بلجبازى و خيرگى
بويل فنا و بلا، مى كشد
برايش شود حادث و در تعب
بر آن گيرد و سازدش تيره بخت
رضا، شب چراغ و فروغ رهش
ز خاطر كند محو و افتد بچاه
فراگيرد و بيند از آن، زيان
ز سرعت، هراسان و زار و پريش
به آن، رخ دهد، در ديار سپنج
پريشان و بدنام و رسواى عام
توانى و سرمايه و صولتى
تبهكار و گردنكش و باغيش
خدنگ زيان و ضرر، باردش
دچار مصيبات و زارش كند
دهد رنجه و افكند در كمند
بر اندازد اندر ضرار و زيان
چشاند سمومات ناخوانده اش
شود بيش و از حد و مرزش برون
بيندازدش در بلا و شكنج
به آن، مى رساند زيان و وبال
كند بال و پربسته و غرق آه
كند بال و پربسته و غرق آه
حكمت 106
و ما، پشتى اوسط و تكيه گاه
كه قائم بحقيم و اصل و اساس
كسى كه پريشان و وامانده است
خودش را بسكان ناو نجات
رساند بدنيا و دور زمان
هر آنكس تجاوز نمود و از آن
بسويش كند رجعت و بازگشت
در آن كشتى رستگارى نشست
بروز و شبيم و مساء و پگاه
قدر محور فكر و عقل و حواس
گرفتار و سرگشته و رانده است
به آن تكيه گاه بحار حيات
شود از گزند جهان در امان
بسبقت شد و باد سخت خزان
در آن كشتى رستگارى نشست
در آن كشتى رستگارى نشست
حكمت 107
كسى، حكم و امر خدا را، بحق
مگر آنكسى كه در امر قضا
مدارا و افتادگى در عمل
بدنبال سيلاب توفان آز
نگردد روان و كمانچه نواز
نمى سازد اجرا و نشر احق
نگردد بجرم و تخطى، رضا
نگيرد بكار و نيارد خلل
نگردد روان و كمانچه نواز
نگردد روان و كمانچه نواز
حكمت 108
بوقتى كه سهل حنيف از جهان
لب علم و عدل مجسم، شگفت
كهستان سختى اگر ياورم
بورزد بمن مهر و در روزگار
هر آينه ريزش كند بيدريغ
بكام فنا و شود خار و تيغ
برفت و شد از دار دنيا نهان
بحكمت بيان كرد و اين جمله گفت
شود مونس غرب و در خاورم
كند ميل و بهرم شود جان نثار
بكام فنا و شود خار و تيغ
بكام فنا و شود خار و تيغ
حكمت 109
هر آينه گنجينه اى در جهان
نباشد گرانباره تر از خرد
و تك ماندنى، مدهش و تاره تر
نباشد ز عجب و نشان غرور
و عقلى، چو تدبير و انديشه نيست
كرم كردنى مثل زهد و شرف
جليسى، همانند طبع نكو
و ميراث و مالى، بسان ادب
ز عيمى، چو توفيق در كار و بخت
خريد و فروشى، چو كردار پاك
و سودى چو پاداش پروردگار
هر آن اجتنابى، چو استادگى
روباروى در صحنه ى شبهه نيست
و پرهيز و زهدى بدور زمان
همانند بى رغبتى، در حرام
گل دانشى، چون تفكر، برنگ
دعا و پرستيدنى، در حيات
و ايمان پاكى، چو شرم و شكيب
بزرگى و فخرى، بمثل خشوع
شكوهى و ارجى، چو دانش، بدهر
گهر ارزشى، همچو الماس صبر
پناه و مددكاره اى، در روال
ابد ثابت و پايه ى استوار
گران محور و محكم و پايدار
به كيهان و در ماوراى نهان
كه جيب نياز بشر را درد
كمند گرفتارى و خاره تر
خودآرائى و كبر و فسق و فجور
ز فكرت، گرانمايه تر، پيشه نيست
نباشد بدهر و امور و حرف
نباشد بملكى و در شهر و كو
نباشد بدنيا و گنج طلب
نباشد امان بخش و زرينه تخت
نباشد بگيتى و گردون خاك
نباشد بگردونه ى روزگار
پى درك و كنكاش و آمادگى
كز آن، بهتر از بهر دل، جبهه نيست
نباشد بدنيا و در مردمان
و دورى از ارتزاق لئام
نيارد دل عارفان را، بچنگ
نباشد چو انجام در واجبات
نباشد گرانبار و بر دل مصيب
نباشد گرانمايه تر از خضوع
نباشد بدنيا و در بر و بحر
نباشد گرانبار و سخت و ستبر
نباشو ز كنكاش علم و كمال
گران محور و محكم و پايدار
گران محور و محكم و پايدار