حكمت 277
به هر كس، كه تعجيل و امر شتاب
طلب مى كند فرصت و وقت بيش
هر آن آدمى را كه مهلت دهند
بتاخير وقتش بهانه ز كار
بجان گيرد و ميكشد انتظار
نمايند و بر سعى و كوشش خطاب
رسد تا بر احوال و اعمال خويش
دو روزى، امانى و فرصت دهند
بجان گيرد و ميكشد انتظار
بجان گيرد و ميكشد انتظار
حكمت 278
همانا كه در كاروان زمان
بچيزى، نگفتندش اندر جهان
مگر آنكه از بهر آن روزگار
و روز بدى را، بستر و خفا
ببردارد و كوبدش با جفا
گروه بنى آدم و مردمان
خوشا حال وى در عيان و نهان
بپا كرده اندوه ناسازگار
ببردارد و كوبدش با جفا
ببردارد و كوبدش با جفا
حكمت 279
ز شخص على، از قضا و قدر
بفرمودشان در جواب سئوال
رهى تار و باريك و پرپيچ و خم
در آن داخل و رهسپار و روان
و بحرى عميق است و درياى ژرف
شناور بتوفان بحر قضا
نهان مانده و سر و راز خداست
دل و جان خود را، در آنش، برنج
مداريد و در زير بار شكنج
بپرسش شدند و طلب از نظر
به اندرز و حكمت، تمام و كمال
بدهر است و بر زندگان و امم
مگرديد و رنجور و خسته روان
همه سرد و يخ بسته و پر ز برف
مگرديد و از امر حق، نارضا
ز ديگر امور زمانه جداست
مداريد و در زير بار شكنج
مداريد و در زير بار شكنج
حكمت 280
هر آنگه، خدا، بنده اى را، عيان
ز بينائى و دانش او را، بدور
حكمت 281
براى رضاى خداوندگار
در آئين حق بود و روح وقار
سر آمد بجان بود و دينش هدف
بچشم وى و واژگونه بنا
عيان مى نمود و شريف و سترگ
دلش، از دوروئى، مخطط نبود
نمى جست و مثل دگر مردمان
نمى كرد و درباره اش گفتگو
بپاكى زهد و برازندگى
نمى برد و ميكردش از دم نثار
بلفظ و زبان بود و پرعقل و هوش
همى داد و پى كرده مى شد، محن
نبوده، كسى، همچو او، در ميان
فرو، مى نشانيد، بجام توان
بتن بود و شير و يلى، در روان
گمان مى نمودند و خوار و عليل
پديد مى شد و با وجود و نهاد
بحان بود و غران يلى، در ميان
دلير و گوى بود و در سير و گشت
نمى كرد اظهار و بر كس خلل
همى آمد و مى نمودش بيان
نمى كرد و در كرده اش واكنش
همى جستى و حجت كاره اى
بر او، مهر و يا خشم تن مى تنيد
نميكرد و از زخم و رنج و وبال
همى جست و شهد زلال صفا
بجان مى نمودش بدون خلل
نميگفت و مى زد لگد بر هوس
گهى مى شدند و برخ، خيره اش
نبودند و دژ بود و حق قالبش
ز نشر سخن بود و داد و خروش
نمودار ره ميشد و آشكار
ز ميل هوسباره دارد نشان
بجان ميشد و كار مردوده طرد
بدوران دنيا و گشت زمان
صفات گهر بار شايسته را
بر آنها هواخواه و راغب شويد
نداريد و سستيد و خسته روان
بباشيد و از جهل و غفلت بدر
خوشايند و شايان و راجح تر است
جدا ماندن از گنج نامى آن
جدا ماندن از گنج نامى آن
كند پست و خوار و دچار زيان
بگرداند و از دل و ديده، كور
بدوران بگذشته ى روزگار
برايم، يكى ياور رستگار
در ايمان و تقوا و زهد و شرف
كه خردى دنيا و دار فنا
و را، پيش چشمم، عزيز و بزرگ
شكم، بر وجودش، مسلط نبود
به چيزى كه در روزگار دمان
بجان آرزو و بدل جستجو
و گر آنكه مى جست و در زندگى
براى وجودش، زياده بكار
و در روزگارش زياده خموش
و گر هم كه مى گفت و داد سخن
بگويندگان، چيره مى شد، عيان
ز پرسندگان، تشنگى روان
ضعيفى و افتاده و ناتوان
و را، ناتوان و پريش و ذليل
هر آنگه زمان تلاش و جهاد
هشيوار و بيدار و شير ژيان
و مار پر از زهر هامون و دشت
دليلى و برهان، بكار و عمل
كه تا اينكه در نزد قاضى، عيان
كسى را، بجان و دلش، سرزنش
بكارى كه در مثل آن چاره اى
كه تا اينكه عذر ورا مى شنيد
ز دردى شكايت، براه و روال
مگر در زمانيكه از آن شفا
هر آنچه كه مى گفت و آنرا، عمل
و ز آنچه نميكرد، هرگز، بكس
و گر در سخن غالب و چيره اش
در انديشه و خامشى، غالبش
بدرك و شنيدن، شره تر، بگوش
و گر ناگهان، از برايش، دو كار
نظر مى نمود كه كدامينشان
كه با آن، بجنگ و جدال و نبرد
كه پس بر شما باد و بر مردمان
كه اين خلق و كردارد بايسته را
بكوشش، بجوئيد و صاحب شويد
و گر بر تمامى آنها، توان
بدانيد و آگاه و روشن نگر
كه دانستن اندكش بهتر است
ز اهمال و ترك تمامى آن
جدا ماندن از گنج نامى آن