حكمت 121
عجب دارم از زفت و نابخردى
كه سرعت نمايد بميثاق فقر
كز آنش، گريزان و اندر فرار
وز آن بينيازى و نقدينه دار
كه مى جويد و از كفش مى دهد
بدنيا چو درويش و ابن السبيل
بخرج معاش است و كار و تلاش
وليكن بكاشانه ى آخرت
همانند دارا و داراى زور
بكار و كتاب حسابش رسند
بجان در شگفتم بكار كسى
كه دينه يكى نطفه بود و جنين
و فردا بتن ميته است و بگور
عجب دارم از آنكسيكه بدهر
در حق خداوندگار جهان
بحالى كه مخلوق او را عيان
عجب دارم از آنكس بيخرد
بحالى كه بيند، كسى را اجل
عجب دارم از منكر روز حشر
و حال آنكه پيدايش از نطفه را
عجب دارم از آنكه در روزگار
سراى فنا را بملك و بلاد
ولى خانه ى هستيش را رها
نمايد بدون مقام و بها
بخيل و گرفتار خوى ددى
زند بر وصال و رهش نقب و نقر
بجانست و دل مرده و بيقرار
تواناى در مال و ملك و ديار
بفرق سرش خار غم مى نهد
كند زندگى، و عليل و ذليل
خسيس و سيه كاسه و جان خراش
بدون جوى بخشش و مغفرت
تيول و غلام و كنيز و غرور
نخ و پود آتش برايش رسند
كه گردنكش است و چو خار و خسى
شده واجد چشم و گوش و جبين
بكام جسد خواره و مار و مور
بدنيا و در گيتى و بر و بحر
دو دل باشد و سركش و مستهان
بچشمان خود بيند اندر ميان
كه مرگ و فنا را ز خاطر برد
شكارش نمود و برد از محل
معاد و قيام ميادين نشر
همى بيند اندر ديار و سرا
بسعى و تلاش و بر آورد كار
كند بر قرار و دلارا و شاد
نمايد بدون مقام و بها
نمايد بدون مقام و بها
حكمت 122
كسى كه كند كوتهى در عمل
خدا را نباشد نيازى بدهر
كه از جان و دارائيش در جهان
نصيبى نباشد براى خدا
بماند زايمان و دينش جدا
شود مبتلاى بلا و خلل
بر آنكس كه در گيتى و بر و بحر
در ايثار مال و نثار روان
بماند زايمان و دينش جدا
بماند زايمان و دينش جدا
حكمت 123
در آغاز سرما و فصل خزان
حفاظ و نگهدار اندام تن
و اندر پسينش كه باغ بهار
بديدار آغوش بازش رويد
ازيرا كه سرما، در ابدان، همان
كه با شاخ و برگ درختان باغ
در آغازش از سوز سرمايشان
سرانجامش، از تابش زندگى
بروياند و بخشد ارزندگى
حريق بلازا و باد وزان
شويد و امان از زكام و فتن
گل و سنبل است و غناى هزار
بدامان سبز نوازش شويد
كند در بلاد و زمين و زمان
نمايد بكوه و بيابان و راغ
بسوزاند اندام و سيمايشان
بروياند و بخشد ارزندگى
بروياند و بخشد ارزندگى
حكمت 124
بزرگى و شان جهان آفرين
چو گردد، بتو، آشكار و عيان
هر آنچه كه مخلوق پروردگار
به چشمت، كند كوچك و خرد و ريز
در انديشه ات، بى بها و پشيز
نگارنده ى عرش و خلد برين
كنى درك و بينى بدل در ميان
بدهر است و در گردش روزگار
در انديشه ات، بى بها و پشيز
در انديشه ات، بى بها و پشيز