به نزدم بيا تاز آنش، همه
بتو گويم و گر كلام مرا
ز خاطر، زدودى، كس ديگرى
كند حفظ و در دل نگهداردش
ازيرا سخن چون شكار رموك
كسى مى ربايد، بجان و دلش
كس ديگر آن را ز كف مى دهد
ز هوش و روانش، بتك مى جهد
نيوشند و جا كن شود همهمه
بتوفان دنياى پرماجرا
فراگيرد آن را بروشنگرى
بصندوق جان ثبت و بسپاردش
در آماج تيغ است و تير تموك
كند شب چراغ خود و محفلش
ز هوش و روانش، بتك مى جهد
ز هوش و روانش، بتك مى جهد
حكمت 259
هلا آدمى زاده ى صحنه ساز
كنون بهر فرداى خود، در هراس
ازيرا كه فردا اگر روز تو
خدا روزيت را، در آن بيدريغ
رساند همانند باران ميغ
گرفتار حرص و اسير نياز
مباش و غمين و پريشان حواس
بود جزو عمر دل افروز تو
رساند همانند باران ميغ
رساند همانند باران ميغ
حكمت 260
به يار و رفيقت، بدل كن، وفا
باندازه ايكه ز حدش برون
كه شايد شود سركش و دشمنت
به خصمت، بعدل و ميانه روى
كه شايد شود ياور و غمخوار تو
بروزى و شخص هوادار تو
چو ابرش، بباران، زلال صفا
نگردى و در بند عشق و جنون
بروزى و بدخواه و اهريمنت
نما دشمنى و مكن، كين، قوى
بروزى و شخص هوادار تو
بروزى و شخص هوادار تو
حكمت 261
همانا كه مردم، دو فوج و گروه
يكى در شبستان دار فنا
كه او را سراپرده ى زندگى
گرفتار و زار و پريشان خويش
شدش مانع طاعت و مغفرت
هراسد كه اخلاف وى تنگدست
ز فقر و تهيدستيش در امان
همه عمر خود را در ايام دهر
پى قسمت و بهره ى ديگرى
يكى... در جهان از پى آخرت
و بى آنكه سعى و تلاش و عمل
هر آنچه برايش، بامر قضا
برايش رسد، در زمين و زمان
پس او، هر دوان بهره را جمع خويش
و هر دو سرا را در عالم بكف
و نزد خدا، گشته با آبرو
و از ذات پاك خداوندگار
نخواهد دمى حاجتى و نياز
كه ذات خدايش... نسازد، روا
بحالش شفا و بزخمش، دوا
بدهرند و در خير و رنج و ستوه
عمل ميكند بهر كوى بلا
به خود كرده مشغول تا زندگى
نمود و زند مشت و راند به پيش
حصارى ميان وى و آخرت
شوند و دچار بلا و شكست
شد و ميخرامد ببال زمان
رساند بسر در بيان و بحر
به بيعقلى و آز و ياوه گرى
كند كار و كسب گل مغفرت
كند بهر دنيا و در آن زلل
مقدر شد و گشته بر آن رضا
كند صرف و باشد، بدل، شادمان
نمود و ربود و كشيده به پيش
بياورد و كرده نشان و هدف
عزيز و باحسان حق، روبرو
قدر آفريننده ى روزگار
ز درگاه بخشنده چاره ساز
بحالش شفا و بزخمش، دوا
بحالش شفا و بزخمش، دوا