حكمت 181
شگفتا... مگر با مصاحب شدن
وليكن بانگيزه همرهى
نخواهد رسد بر كسيكه عيان
اگر تو... بشوراى امت، زعيم
زمام امور بشر را بكف
چگونه باين جاه و فر و مقام
كه اصحاب انديشه و راى و فكر
نبودند و آراى آنان، مصيب
و گر آنكه با حجت خويشيت
بر آنان شدى چيره و برترى
هر آينه ديگر كسى بر رسول
سزاوار و نزديك و شايان تر است
ز هر همدمى، يار و جانان تر است
رسد امر و امكان صاحب شدن
بخويشى و همخونى و فرهى
وصى بحق است و شير ژيان
شدى و امير و غريق نعيم
گرفتى و كردى برايت هدف
رسيدى و گشتى امير و امام
بنى هاشم و واجد روح بكر
نبودت ببخت و نگشتت نصيب
به نزديكى و قومى و پيشيت
بجستى و آقائى و سرورى
ابر شارع دين پاك و اصول
ز هر همدمى، يار و جانان تر است
ز هر همدمى، يار و جانان تر است
حكمت 182
هر آينه اين آدمى در جهان
كه بر سويش از هر طرف غول مرگ
اجل، باسنان روانكاه و تيغ
چپاول شده، راحل و مردمى است
بليات و سيل مصائب بر او
بهر جرعه اش، نيش و زخم گلو
بهر لقمه اش درد و اندوه و رنج
و هرگز كسى نائل نعمتى
مگر نعمت ديگرى را ز كف
بروزى ز ايام عمرش بدهر
نبيند سحرگاه خود را مگر
همانا كه ما، ياوران فنا
روانهاى ما مهد و آماج غم
كه پس از كجا بر بقا و دوام
بدل آرزومند و اندر اميد
بحالى كه اين گردش روز و شب
بچيزى... بزرگى و فخر و شرف
مگر آنكه در رجعت خود شتاب
تمامى آنچه كه آنان بنا
هر آنچه تلمبار و بر روى هم
پراكنده كرد و ز آنان بدور
نمود و در اعماق گودال گور
نشانى عيانست و بسته دهان
زند تير و ريزد بر و شاخ و برگ
بآماج دل كوبدش بيدريغ
كه تنهاى تنها و بى همدمى است
شتابنده اند و به غمها، فرو
عجين است و خونش، بكام زلو
خمير مايه است و بلا و شكنج
نگردد بكوشيدن و همتى
دهد در جهان و نمايد تلف
نميآورد روى و در بر و بحر
بدورى ساعات روز دگر
در آغوش مرگيم و كام بلا
تباهى و درد است و رنج و الم
بهستى جاويد و عمر مدام
بمانيم و بارد زلال نويد
مه و سال بى بار و خشك و خشب
ندادند، جز رنج و آه واسف
نمودند و بر نسل انسان، عتاب
بپا كرده بودند، داده فنا
نهادند و در حجره و كوى هم
نمود و در اعماق گودال گور
نمود و در اعماق گودال گور
حكمت 183
هلا... آدميزاده ى روزگار
هر آنچه، زياده، ز روزى خويش
تو در آن، براى كس ديگرى
خزينه نگهدار و ياريگرى
بشر... اى پژوهشگر آزگار
شوى بهره مند و گذارى بپيش
خزينه نگهدار و ياريگرى
خزينه نگهدار و ياريگرى
حكمت 184
هر آينه در آسمان قلوب
بدلها، بسى خواهش و آرزوست
رو آوردن و چهره گرداندن است
پس، از گلشن آرزوهايشان
بكاشانه و سويشان، با شتاب
ازيرا بوقتى كه سيمرغ دل
بپژمردگى افتد و ناتوان
شود كور و غمناك و رنجه روان
شكوه طلوع است و نقش غروب
اميد و هواخواهى و جستجوست
گهى رستن و گاهى پژمردن است
رو آوردن و جستجوهايشان
بيائيد و بخشيدشان آب و تاب
شود ناگزير و بدام و كسل
شود كور و غمناك و رنجه روان
شود كور و غمناك و رنجه روان