حكمت 072
هر آنچه كه آيد بحد و شمار
هر آنچه كه بايد رسد، مى رسد
شود قسمت و بهر روزى، رصد
شود فانى و بر عدم رهسپار
شود قسمت و بهر روزى، رصد
شود قسمت و بهر روزى، رصد
حكمت 073
هر آنگه بدور زمانه امور
بسامان رسانى و انجامشان
بآغازشان، سنجش در عمل
شود، تا بر آنها، نيايد خلل
بدل، مشتبه گشت و مستور و كور
گره بستن و رتق و فرجامشان
شود، تا بر آنها، نيايد خلل
شود، تا بر آنها، نيايد خلل
حكمت 074
هلا، دار دنياى تيره سرشت
زمن، بگذر و از دو چشمم، بدور
تو، آيا؟ جمال خودت را، بمن
و يا اينكه بهرم بشوقى و ذوق
بسوى خودت مى كشى و، فريب
همانا كه نزديك و در ره، مباد
چه دور است و در حد و فاصل، بعيد
برو ديگرى را، بمكرت فريب
مرا، در ديار غم و درد و رنج
تو را، من، اكيدا، سه باره، طلاق
كه در آن، دگر، رجعت و بازگشت
سراپرده ى زندگانى تو
بلندى و ارجت، كم و اندك است
اميد دل و آرزوى تو پست
و، اى، واى و افسوس و افغان و آه
و دورى مقصود و سير و سفر
و سختى جاى و رود و مكان
محل زمين لرزه ى پرتكان
عجوز كهنسال و فرتوت و زشت
نهان گرد و ويرانه و سر بگور
كنى، عرضه در روزگار و زمن
مرا خواهى و بخشيم تاج و طوق؟
دهى، در اريب و ريبم، شريب؟
زمان تو و عصر شر و فساد
هواى تو و آرزوى و عيد
بعشقت بكش در اريب و وريب
نباشد نيازى بتو در سپنج
بگفتم، بيفكندمت، در محاق
نباشد بسير و نشست و گذشت
پلشت است و كوتاه و بى رنگ و بو
فرو مرده و شوكتت، مندك است
پليد است و بى حاصل و ورشكست
ز كسرى زاد و درازى راه
سراشيبى در عبور و مفر
محل زمين لرزه ى پرتكان
محل زمين لرزه ى پرتكان
حكمت 075
خدايت كند رحم و رقت، كه تو
كه شايد بروح و روان و وجود
قضائى كه بايسته و لازم است
و آن سرنوشتى كه حتم و ضرور
گمان كردى و در نشان و هدف
و گر اين چنين بود، كيفر، تباه
ثواب و عقاب و سئوال و جواب
نويد به نيكى و خلد و بهشت
سقط مى شد و محو و بيفائده
خداوند رحمان و سبحان و پاك
بفرموده فرمان و حكم گران
به آزادى و بينش و اختيار
و نهى عيان كرده با بيم و ترس
هراس عذاب و شرار عقاب
و تكليف آسان نموده بكار
نفرموده دستور دشوار و سخت
بكردارد اندك، جزاى فزون
و او را، بدهر و جهان، سركشى
بانگيزه آنكه مغلوبشان
و فرمان بايسته اش را بكار
بانگيزه ى آنكه ناچارشان
و پيغمبران را بدنيا و دهر
پى بازى و شوخى و سرخوشى
كتب را، پى ملت و مردمان
روانه، نكرده به بيهودگى
زمين و سماوات و بحر حيات
در آنها بود، از قبيل كرات
نفرموده بيجا و بيهوده خلق
بود، آن، گمان كسانى بدهر
هر آينه افسوس و واى و دريغ
بر آنان كه كافر شدند و نژند
از آن دوزخ و آتش شعله ور
كه گردد بجانهايشان، حمله ور
شدى در خيال و توهم فرو
بدنيا و در زير چرخ كبود
بكنه و اساس جهان، جازم است
بكون و مكانست و از شبهه دور
نمودى و فكر و خرد را تلف
همى گشت و معيوب و پوشال و كاه
بدون اثر بود و، ياوه، عذاب
و عيد بديو و دد و بد كنشت
بدون اساس و بن و قاعده
در ادوار تاريخ گردون خاك
بر انسان و مردان و حق پروران
در انجام نيكى و فرجام كار
كه گردد بدل بار و پيوند و غرس
حساب و كتاب و سئوال و جواب
كه با ميل و رغبت شود برگزار
كه گردد بشر خوار و شوريده بخت
عطا كرد و از حد وصفش برون
نكردند و طغيان و گردنكشى
شده باشد و خوار و منكوبشان
نبستند و حكمش نشد برقرار
در آن كرده و امر و وادارشان
نبنموده اعزام در بر و بحر
نوشانوشى و سكرى و خاموشى
بدنيا و دور قرون و زمان
كه گردد گرفتار آلودگى
جهان را و هر چه كه در كائنات
نشانى، ز رخساره ى ممكنات
نپوشانده از ياوه شان، پود و دلق
كه كافر شدند و گرفتار قهر
بشهر و بيابان و هامون و ريغ
گرفتار ويل و عذاب و گزند
كه گردد بجانهايشان، حمله ور
كه گردد بجانهايشان، حمله ور
حكمت 076
بر حكمت و نوبرش را، بدل
بهر جا كه باشد بسعى و تلاش
كه حكمت در آن سينه ى مرد پست
بسا، هست و در گوشه ى سينه اش
غريق پريشانى و اضطراب
كه تا آنكه آيد از آنجا برون
و در سينه مرد حق و وزين
شود داخل و در دلش، جايگزين
درو كن ز گلخانه ى آب و گل
فراگير و سازش چراغ معاش
دوروى تبهكاره و خوار و خست
خورد سيلى و ضربه از كينه اش
بدلواپسى باشد و در عذاب
شود در دل صاحب خود، درون
شود داخل و در دلش، جايگزين
شود داخل و در دلش، جايگزين
حكمت 077
همانا كه حكمت در اكناف دهر
گهر كان و گم گشته ى مومن است
پس آن را فراگير و در جان خويش
نما ثبت و آذين ايمان خويش
به بر و بيابان و ژرفاى بحر
دژ محكم و قلعه ى آمن است
نما ثبت و آذين ايمان خويش
نما ثبت و آذين ايمان خويش