171- و من كلام له عليه السلام لمّا عزم على لقاء القوم بصفّين
اللّهمّ ربّ السّقف المرفوع، و الجوّ المكفوف، الّذي جعلته مغيضا للّيل و النّهار، و مجرى للشّمس و القمر، و مختلفا و خبر دهى ايشان را از گياه و آب، پس مخالفت كنند [و روان شوند] وا جاى تشنگى و جاى تنگى و قحط، [آن گاه] چه چيز باشى تو كننده (1) گفت: باشم من ترك كننده ايشان و خلاف كننده ايشان، [و خواهم رفت] وا گياه و آب، پس گفت او را عليه السّلام: بكش و بياور آنك دست خود را، پس گفت مرد: بحقّ خدا نتوانستم كه منع كنم خود را نزديك ايستادن حجّت بر من، پس بيعت كردم به او [عليه السلام]، و [آن] مرد را بشناسند به [نام] كليب جرمى. (2) 171- [و از سخنان آن حضرت (عليه السلام) است] آن گاه كه عزم كرد بر ديدن و رسيدن به قوم [در] صفّين اى بار خدا [و] پروردگار بام برداشته، و هواء باز داشته، آنك گردانيدى تو آن را جاى كم كردن مر شب و روز را، و جاى رفتن مر آفتاب و ماه، و موضع آمد شد كردن مر ستارگان