لعمر أبيك الخير يا عمرو إنّني على و ضرّ من ذى الإناء قليل
على و ضرّ من ذى الإناء قليل على و ضرّ من ذى الإناء قليل
(1) ثم قال عليه السلام: أنبئت بسرا قد اطّلع اليمن، و إنّي و اللّه لأظنّ هؤلاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم على باطلهم، و تفرّقكم عن حقّكم، و بمعصيتكم إمامكم في الحقّ. (2) و طاعتهم إمامهم في الباطل، و بأدائهم تنگدل به گرانى اصحاب او از جهاد كردن، و مخالفت ايشان با او در راى و تدبير، و گفت، عليه السلام: نيست اين جز كوفه كه قبض مىكنم او را و بسط مىكنم او را، اگر نباشد جز تو اى كوفه كه جهد بادهاء سخت تو، پس نفرين كناد ترا خداى، و مثل آور[د]، عليه السلام، [به گفته شاعر]: سوگند به جان پدر تو، كه نيك مرد بود، اى عمرو بدرستى كه من بر دردىام از جايگا[ه]، اندك. (1) [سپس آن حضرت عليه السلام گفت]: خبر دادند مرا، بسر پسر ارطات بدرستى كه بر آمد و غلبه كرد [بر] يمن، و بدرستى كه من، و به خداى، كه گمان مىبرم اين گروه مردم را زود بود كه ببرند از شما به جمع شدن ايشان بر باطل ايشان، و جدا شدن شما از حق شما، و به نافرمانى شما [از] پيشواى شما در حق. (2) و فرمان بردن ايشان امام ايشان را- يعنى معاويه را- در