ايضا در مدح سلطان سنجر
گر دل و دست بحر و كان باشد شاه سنجر كه كمترين بنده اش پادشاه جهان كه فرمانش آنكه با داغ طاعتش زايد وانكه با مهر خازنش رويد دسته ى خنجرش جهانگيرست عدلش ار با زمين به خشم شود قهرش ار سايه بر جهان فكند مرگ را دايم از سياست او هركجا سكه شد به نام و نشانش هركجا خطبه شد به نام و بيانش اى قضا قدرتى كه با حزمت رايتت آيتى كه در حرفش مي نگويم كه جز خداى كسى گويم از راى و رايتت شب و روز راى تو رازها كند پيدا رايتت فتنها كند پنهان لطفت ار مايه ى وجود شود باست ار بانگ بر زمانه زند نبود خط روزيى مجرى
نبود خط روزيى مجرى
دل و دست خدايگان باشد در جهان پادشه نشان باشد بر جهان چون قضا روان باشد هركه ز ابناى انس و جان باشد هرچه ز اجناس بحر و كان باشد گرچه يك مشت استخوان باشد امن بيرون آسمان باشد زندگانى در آن جهان باشد تب لرز اندر استخوان باشد بخل بي نام و بي نشان باشد نطق را دست بر دهان باشد كوه بي تاب و بي توان باشد فتح تفسير و ترجمان باشد حال گردان و غيب دان باشد دو ار در جهان عيان باشد كه ز تقدير در نهان باشد كه چو انديشه بي كران باشد جسم را صورت روان باشد گرگ را سيرت شبان باشد كه نه دست تو در ضمان باشد
كه نه دست تو در ضمان باشد