در مدح يكى ديگر از بزرگان
اى در هنر مقدم اعيان روزگار آسان بر نفاذ تو دشوار اختران نامانده چو تو اختر در برج شاعرى حلم ترا كمانه همى كرد آسمان اخلاق تو سواد همى كرد لطف تو با عقل ترس ترسان گفتم كه در نا لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت گفتم كه چيست نام عدويش يكى بگوى چشم زمانه كس به هنر مل تو نديد بر فرق شاه معنى بكرت نار كرد با آنكه موج بحر تو اندر سفينه رفت دست قضا ز كاسه ى جان لقمه ى حيات پاى قدر بمالش هرگونه حاده طفلان نطق صورت معنيت مي كنند سلطان داد و دين كه ز تمكين و قدر اوست چون در تو ديد آنچه كه هرگز نديده بود كردت به خود گرامى و آن خود همى سزيد تيريز كرد دست حواد ز آستينت از پشت دست پاره به دندان بكند چرخ تا روزگار آن تو شد هركه بخت را
تا روزگار آن تو شد هركه بخت را
در نظم و نر اخطل وحسان روزگار پيدا بر ضمير تو پنهان روزگار نابوده چون تو گوهر در كان روزگار بگسست هر دو پله ى ميزان روزگار پر شد بياض و دفتر و ديوان روزگار آنرا كه هست زبده ى اعيان روزگار جز انورى كه زيبد لقمان روزگار گفتا اگر ندانى كم دان روزگار اى گشته در فصاحت سحبان روزگار هر صامتى كه بود در انبان روزگار ايمن شود ز غرقه ى طوفان روزگار داده موافقت را بر خوان روزگار كرده مخالفت را بر نان روزگار پيوسته شهرتى به دبستان روزگار در حل و عقد قدرت و امكان روزگار زان صد يكى ز جمله ى انسان روزگار خود هرزه كار نبود سلطان روزگار چون دامن تو ديد و گريبان روزگار تا چون خوش آمدى تو به دندان روزگار گفت آن كيستى تو بگفت آن روزگار
گفت آن كيستى تو بگفت آن روزگار