در مدح عمادالدين پيروزشاه عادل
زهى بگرفته از مه تا به ماهى جهاندارى كه خورشيدست و سايه خداوندى كه بنهادند گردن همش بر آسمان دست اوامر جهان بر هيچكس تا مرجعش اوست اگر پيروزه در پاسش گريزد به كلى رنگ رويش فارغ آيد وگر خورشيد روى او بخواهد ز رايش چاه يوسف بي ار بود در آبادى عالم تو توانى زهى باقى به عونت عهد عالم نه پيش آيد نفاذت را توقف جهان همت تست آنكه طوبى يكى عالم تويى وان كت ببيند در آن موقف كه از بيجاده گون تيغ سنان خندان بود او داج گريان به هم آوازى تكبير گردد امل چون صبح شمشيرت برآيد كند اعداى ملك از ننگ عصيان تن تيغ ترا از تن قبايى
تن تيغ ترا از تن قبايى
سپاه دولت پيروز شاهى يكى شاهنشهى ديگر الهى خداونديش را تا مرغ و ماهى همش بر اختران حكم نواهى ندارد منت مالى و جاهى كه آمر اوست گيتى را و ناهى چو رنگ روى ياقوت از تباهى فرو شويد ز روى شب سياهى وگرنه يوسفى كردى نه چاهى كه از هستى خرابى را بكاهى چنان كز عدل باشد پادشاهى نه دريابد دوامت را تناهى كند در روضهاى او گياهى ببيند كل عالم را كماهى شود رخساره ى ارواح كاهى خرد مخطى شود ادارك ساهى صداى گنبد گردون مباهى بدرد جامه چون صبح از پگاهى به دل گويان كجا بد بي گناهى سر رمح ترا از سر كلاهى
سر رمح ترا از سر كلاهى