در مدح صفوةالدين مريم خاتون
اى نهان گشته در بزرگى خويش آفتاب اين چنين بود كه تويى تو ز انديشه آن سويى و جهان باد بر سده ى تو هم نرسد وهم را بين كه طيره برگشتست اى توانگر ز تو بسيط زمين بي تو رفتست ورنه در زنبور لطف ار پاى درنهد به ميان آسمان گر سلاح بربندد ماهتاب از مزاج برگدد ور كند چوب آستان تو حكم جان نو داده اى جهانى را اين نه خلقست نور خورشيدست شاد باش اى به معجزات كرم تا نگويى كه شعر مختصرست بخداى ار كس اين قوافى را
بخداى ار كس اين قوافى را
وز بزرگى ز آسمان شده بيش آشكار و نهان ز تابش خويش همه زين سوى عقل دورانديش باد فكرت نه باد خاك پريش پر بيفكنده پاى ز ابله ريش وز نظير تو آسمان درويش در پى نوش كى نشستنى نيش گرگ را آشتى دهد با ميش تير تدبير تو نهد در كيش گر به حلق تو بر بمالد خيش شحنه ى چوبها شود آديش فرق ناكرده اهل مذهب و كيش كه به بيگانه آن رسد چو به خويش مريمى از هزار عيسى بيش مختصر نيست چون تويى معنيش به سخن برنشاندى به سريش
به سخن برنشاندى به سريش