در مدح مجدالدين ابوالحسن عمراني
اى جهان عدل را انصاف تو مالك رقاب دست عدلت خاك رابيرون كند از دست باد فكرتت همچون فلك دايم سبك دارد عنان پيش سير حكم تو چون خاك باد اندر درنگ از بزرگى اوج گردون زيبدت سقف خيام رد و منعت حكم گردون راحنا بر كف نهد كشته ى قهر ترا تقدير ننمايد نشور دست عدلت گر بخواهد آشيان داند نهاد در جهان مصلحت با احتساب عدل تو اى ز استسلام انصاف تو جز بخت ترا دشمنت را آب نى از خاكسارى در جگر همچو قارون در زمين پنهان كنى بدخواه را برضمير خصم تو ياد تو همچون نان رود ز اتفاق راى تو با صدر دين آسوده گشت در مذاق دهر هست از لطف تو طعم شكر شد قوي دل دولت و دين از وفاق هر دو آن گر نبودى طبع تو دانش نماندى در جهان چرخ پيش همت تو همچوباطل پيش حق تو ز بهر او همى خواهى بزرگى و شرف گر براى او نباشد تو نخواهد صدر و قدر
گر براى او نباشد تو نخواهد صدر و قدر
دين حق را مجد و گردون شرف را آفتاب پاى قهرت بسپرد مر باد را در زير آب صولتت همچون زمين دايم گران دارد ركاب پيش سنگ حلم تو چون باد خاك اندر شتاب وز شگرفى جرم كيوان شايدت ميخ طناب در هر آن عزمى كه تو نوك قلم كردى خضاب چشمه ى فضل ترا ايام ننمايد سراب كبك را در مخلب شاهين و منقار عقاب قوت مستى همى بيرون توان كرد از شراب يك جهان را برده اندر سايه ى عدل تو خواب لاجرم بر آتش حسرت جگر دارد كباب گر به گردون برشود همچون دعاى مستجاب كز اير اندر هواى تيره شب جرم شهاب عالمى از اضطرار و امتى از اضطراب در دماغ چرخ هست از خوى تو بوى گلاب قوت دل زايد آرى در طبيعت از جلاب ور نبودى دست او بخشش بماندى در نقاب فتنه پيش باس او همچون قصب در ماهتاب او ز بهر خدمت تو زندگانى و شباب ور براى تو نباشد او نخواهد جاه و آب
ور براى تو نباشد او نخواهد جاه و آب