در مدح خاقان اعظم عمادالدين پيروزشاه
اى زمان شهريارى روزگارت اى ترا پيروزى و شاهى مسلم اى به جايى كاسمان منت پذيرد هركجا راى تو شد راضى به كارى هر كجا عزم تو شد جنبان به فتحى خنده ى خنجر ز فتح بي قياست داغ طاعت بر سرين تا وحش و طيرت در مقام سمع و طاعت هر دو يكسان حق و باطل را كه پيدا كرد و پنهان دى و فردا را به هم پيش تو آرد هر مرادى كاسمان در جيب دارد نقش مقدورى نيارد بست گردون بر در كس عنكبوت جور هرگز پرده ى شب درگهت را پرده گشتى باره ى در هم نيارد كرد گيتى افعى پيچان نشد در صف هيجا از دل خارا نيامد هيچ آتش گنج را لاغر كند بذل سمينت كلك از دريا كمال خويش يابد لازم دست چو درياى تو زان شد
لازم دست چو درياى تو زان شد
تا قيامت شهريارى باد كارت باد ببر پيروزى و شاهى قرارت گر دهى جايش كجا اندر جوارت جنبش گردون طفيل اختيارست بر سر ره نصرت اندر انتظارت ناله ى دريا ز بذل بي شمارت مهر بيعت بر زبان تا مور و مارت شير شادروان و شير مرغزارت حزم پنهان و نفاذ آشكارت بر در امروز امر كامكارت بازيابى گر بجويى در كنارت جز به استصواب راى هوشيارت كى تند تا عدل باشد يار غارت گر اجازت يافتى از پرده دارت ابت اركان تر ز حزم استوارت تيز دندان تر ز رمح خصم خوارت فتنه سوزى را چو تيغ آبدارت ملك را فربه كند كلك نزارت داند اين معنى دل دريا عيارت كلك آبستن به در شاهوارت
كلك آبستن به در شاهوارت