در مدح صاحب مجدالدين ابوالحسن عمراني
اينكه مى بينم به بيداريست يارب يا به خواب آن منم يارب در اين مجلس به كف جزو مديح آخر آن ايام ناخوشتر ز ايام مشيب گرچه دايم در فراق خدمت تو داشتند اشك چون باران ز كرت ديده چون ابر از سرشك حال من بنده ز حال ديگران بودى بتر از جهان نوميد گشتم چون ز تو غايب شدم لايق حال خود از شعر معزى يك دوبيت اندر آن مدت كه بودستم ز ديدار تو فرد بود اشكم چون شراب لعل در زرين قدح تا طلوع آفتاب طلعت تو كى بود در زواياى فلك با وسعت او هر شبى دل ز بيم آنكه باد سرد بر تو بگذرد ما چو برگ بيد و قومى از بزرگان در سكوت انورى آخر نمي دانى چه مي گويى خموش شكر يزدان را كه گردون با تو حسن عهد كرد اى سپهر ملك را اقبال تو صاحب قران آسمانى نى كه ابت راى نبود آسمان سير عزمت همچو سير اختران بي ارتداد پاى حلم تو ندارد خاك هنگام درنگ
پاى حلم تو ندارد خاك هنگام درنگ
خويشتن را در چنين نعمت پس از چندين عذاب وان تويى يارب در آن مسند به كف جام شراب رفت و آمد روزگارى خوشتر از عهد شباب هر كه بود از عمرو و زيد و خاص و عام و شيخ و شاب نوحه چون رعد ازغريو و جان چو برق از اضطراب حال رعد آرى بتر باشد كه باشد بى رباب هركه گفت از اصل گفتست اين مل من غاب خاب شايد ار تضمين كنم كان هست تضمينى صواب جفت بودم با شراب و با كباب و با رباب ناله چون زير رباب و دل بر آتش چون كباب يك جهان جان بود و دل همچون قصب در ماهتاب ذره يى را گنج نى از بس دعاى مستجاب روز و شب چونان كه ماهى را براندازى ز آب دايم اندر عشرتى از خردبرگى چون سداب گاو پاى اندر ميان دارد مران خر در خلاب تا نتيجه ى حسن عهد او شد اين حسن المب وى جهان عدل را انصاف تو مالك رقاب آفتابى نى كه زايد نور نبود آفتاب دور حزمت چون قضاى آسمان بي انقلاب تاب حكم تو ندارد باد هنگام شتاب
تاب حكم تو ندارد باد هنگام شتاب