از دوستى قدرى ارزن براى فاخته خواسته
اى هماى همتت سر بر سپهر افراخته دور بين چون كركس و خصم افكنى همچون عقاب طوطيان نظم كلام و بلبلان زير نوا بخت بيدارت خروسان سحرگه خيز را تا به تاج هدهد و طاوس در كين عدوت قهر شاهين انتقامت اخگر دل در برش نيك پى آن بنده ات اى بندگانت نيك پى طوق قمرى بر قفا خون تذرو اندر دو چشم نرد زيب از كبك و تيهو برده پس بي اختيار هريكى را همچو لقلق مار بايد صعوه كرم چون حواصل هيچ سيرى مي ندانند از علف مكرمت كن پاره اى ارزن فرستش كز شره
مكرمت كن پاره اى ارزن فرستش كز شره
كس چو سيمرغت نظيرى در جهان نشناخته باز هنگام هنر گردن چو باز افراخته جز به ياد مجلست نا داده و ننواخته از پگه خيزى كه هست از چشم صبح انداخته نيزهاى پر ز دست و تيغهاى آخته چون در امعاء شترمرغ از اسف بگداخته از تجملها به كف كردست جفتى فاخته با چنين فر و بها دلها ز غم پرداخته مانده اندر ششدر حبس قفس ناباخته سوى آب و دانه بينى دايم اندر تاخته وين غلامك وجه بنجشكى ندارد ساخته چون دو زاغند اين دو شهرآشوب كشور تاخته
چون دو زاغند اين دو شهرآشوب كشور تاخته