در مدح مجدالدين محمدبن نصر احمد
گرچرخ را در اين حركت هيچ مقصدست فرزانه اى كه بابت گاهست وبالشست با بذل دست بخشش او ابر مدخلست از عزم او طلايه تقدير منهزم چون حرف آخرست ز ابجد گه سخن تا ملك ز اهتمام تو تمهيد يافتست اى سرورى كه حزم تو تسديد ملك را از عادت حميد تو هر دم به تازگى تادست تو گشاده شد اندر مكاتبت اصل جهان تويى و ازو پيشى آنچنانك چشم نياز پيش كف تو چنان بود خصم ترا به فرق برست از زمانه دست اسب فلك جواد عنان تو شد چنانك تا شكل گنبد فلك و جرم آفتاب تيغ فلك ز تيغ تو اندر نيام باد چشم بد از تو دور كه در روزگار تو
چشم بد از تو دور كه در روزگار تو
از خدمت محمدبن نصر احمدست آزاده اى كه درخور صدرست ومسندست با سير برق خاطر او ابر مقعدست با راى او زبانه ى خورشيد اسودست وز راستى چو حرف نخستين ابجدست شغل ملوك و كار ممالك ممهدست هنگام دفع حاده سد مسددست رسميست در جهان كه جهانى مجددست از خجلت تو دست عطارد مقيدست اصل عدد يكيست ولى نامعددست گويى كه چشم افعى پيش زمردست تاپاى تو ز مرتبه بر فرق فرقدست ماه و مجره اسب ترا نعل و مقودست چون درقه ى مكوكب و درع مزردست تا بر فلك مجره چو تيغ مهندست چشم بلا و فتنه ى ايام ارمدست
چشم بلا و فتنه ى ايام ارمدست