در مدح اميركبير ضياء الدين مودود احمد عصمي
دوش از درم درآمد سرمست و بي قرار با زلف تابدار دلاويز پر شكن جستم ز جاى و پيش دويد و سلام كرد گفت از كجات پرسم و خود كى رسيده اى گفتم كه حالم از غم تو بس تباه بود تا همچون چنگ تو به كنارم نيامدى بنشست و ماجراى فراق از نخست روز مي گفت و مي گريست كه آخر چو درگذشت منت خداى را كه به هم باز يك نفس القصه از سخن به سخن شد چو يك زمان افتاد در معانى و تقطيع شاعرى گفتا اگرچه مست و خرابم سال كن گفتم كه چيست آنكه پس دور چرخ ازوست در بزم رشك برده برو شاخ در خزان اصل وجود اوست كه از بيخ فرع اوى گفتا كه دست نايب سلطان شرق و غرب مودود احمد عصمى كز نفاذ امر گفتم كه چيست آن تن بي جان كه در صبى زو موج فتنه ساكن و او روز و شب دوان گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه
گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه
همچون مه دو هفته و هر هفت كرده يار با چشم نيم خواب جهان سوز پرخمار واوردمش چو تنگ شكر تنگ در كنار چونى بماندگى و چگونست حال و كار ليكن كنون ز شادى روى تو چون نگار بودم چو زير چنگ تو با ناله هاى زار آغاز كرد و قصه ى آن گوى و اشكبار بي تو ز حد طاقت من بار انتظار ديدار بود بار دگرمان در اين ديار گفتيم از اين حدي و گرفتيم اعتبار بر وزنهاى مشكل و الفاظ مستعار رمزى دو زين نمط نه نهان بل به آشكار گر زير دور چرخ يمين است يا يسار در بذل شرم خورده از او ابر در بهار دارد همان نظام كه از هفت و از چهار آن از جهان گزيده و دستور شهريار دارد زمام گيتى در دست اختيار بودى صباش دايه و مادرش جويبار زو ملك شاه فربه و او سال و مه نزار گه در كنار نطق كند در شاهوار
گه در كنار نطق كند در شاهوار