در مدح سلطان اعظم سنجر
آب چشمم گشت پر خون زاتش هجران يار آب و آتش دارم از هجران او در چشم و دل آب چشمم ز آتش دل نزهت جان مي برد گر ز آب وصل او اين آتش دل كم كنم تا در آب چشمم و در آتش دل از فراق زآب چشم و زآتش دل گر بخواهم در جهان آب چشمم زآتش هجران چنان رنگين شدست آب چشم و آتش دل را ندارم هيچ دفع خسروى كز آب لطف و آتش شمشير او سنجر آن كز آب و آتش گرد و گل پيدا كند آنكه آب و آتش انگيزند تيغ و تير او پادشاهى كاب و آتش صولتش را چاكرند گر رسد بر آب دريا آتش شمشير او آب گردد همچو آتش در دهان آن كسى آب اگر بر آتش آيد از نهيب عدل او هست اندر دست آب و گوش آتش در جهان كى شدندى آب و آتش در جهان هريك پديد از وجود جود و آب و آتش اقبال اوست اى خداوندى كز آب و آتش جود و سخات تا بيابد آب روى از آتش اقبال تو
تا بيابد آب روى از آتش اقبال تو
هست باد سرد من بر خاك از آن كافور بار از دل چون بادم از دوران گردون خاكسار همچو باد تند كاه از روى خاك اندر قفار من چو باد از خاك كوى او شوم عنبر عذار همچو بادم من ز خاكى و دويى روزگار باد را پنهان كنم در خاك من همچون شرار كز رخ باد بهارى خاك كوه لاله زار جز نسيم باد مدح و خاك پاى شهريار باد بي مقدار گشت از دشمن چون خاك خوار مهر و كين او چو باد و خاك از تير بهار از دل باد هوا و خاك ميدان روز كار باد را از خاك سم مركبش هست افتخار همچو باد از خاك درياها برآرد او دمار كو ندارد همچو باد از خاك درگاهش مدار بي گمان گردند همچون باد و خاك آموزگار باد تايرش سوار و خاك عدلش گوشوار گر نگشتى باد اقبالش درين خاك آشكار باد را پاكيزگى و خاك را پر در كنار همچو باد و خاك مشهورند اندر هر ديار باد دولت بر يمين و خاك نصرت بر يسار
باد دولت بر يمين و خاك نصرت بر يسار