قال في التفاخر و شكاية الزمان
تا آمد از عدم به وجود اصل پيكرم خون شد دلم در آرزوى آنكه يك نفس پيموده گشت عمر به پيمانه ى نفس كردم نظر به فكر در احكام نه فلك هستم يقين كه در چمن باغ روزگار در بزمگاه محنت گيتى به جام عمر زيرا كه تا برآرم از انديشه يك نفس از كحل شب چو ديده ى ناهيد شب گمار خورشيد غم ز چشمه ى دل سر برآورد حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر دست زمانه جدول انده به من كشيد ناچيز شد وجودم از اشكال مختلف از روشنان شب كه چو سيماب و اخگرند وز بازى سپهر سبكبار بوالعجب بي آب شد چو چشمه ى خورشيد روزگار بر من در حواد و انده از آن گشاد خواندم بسى علوم وليكن به عاقبت كوته كنم سخن چو گواه دل منند صحراى عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل كين چرخ سركشست و نباشد موافقم
كين چرخ سركشست و نباشد موافقم
جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم بي خار غم ز گلشن شادى گلى برم گويى به كام دل نفسى كى برآورم جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم بي بر بود نهال اميدى كه پرورم جز خون دل ز دست زمانه نمي خورم پر خون دل شود ز ره ديده ساغرم روشن شود چو اختر طبع منورم تا كان لعل گردد بالين و بسترم درويشم از نشاط و زانده توانگرم زيرا كه چون قلم به صفت سخت لاغرم گويى عرض گشاده شد از بند جوهرم پيوسته بي قرار چو سيماب و اخگرم بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم در عشق او رواست كه بنشيند آذرم كز خانه ى حواد چون حلقه بر درم علمم وبال شد كه فلك نيست ياورم چشم عقيق بارم و روى مزعفرم از رنج دل به پاى نفس زود بسپرم وين دهر توسن است و نگردد مسخرم
وين دهر توسن است و نگردد مسخرم