در مدح دستور جلال الدين عمر
اى چو عقل اول از آلايش نقصان برى مسند تست آن كزو عالى نسب شد كبريا سايه و خورشيد نتوانند پيمودن تمام تا تو باشى مشترى را صدر و مسند كى رسد تو در آن جمع بدين منصب رسيدستى كزو باز پس ماند ز همراهيت اگر آصف بود آصف ار آن ملك را ضبط آنچنان كردى به راى فرق باشد خاصه اندر جلوه گاه اعتبار آن شنيدستى كه روزى كلكت از روى عتاب گفت نيلوفر چو كلك از آب سر بيرون كشد آفتاب از بيم آن كين جرم را نسبت بدوست گر نفاذ ديو بندت باس آهن بشكند اى به جايى در خداوندى كز آنسو جاى نيست بر بساط بارگاهت جاى مي جست آفتاب باد را هردم بساطت گويد اى بيهوده رو در چنين حضرت كه از فرط تحير گم شود از قصور مايه يا از قلت سرمايه دان تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب گر خلافى رفتش اندر وعده روزى درگذار ور ز روى بندگى ترتيب نظمى مي كند
ور ز روى بندگى ترتيب نظمى مي كند
چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برترى پايه ى تست آن كزو ابت قدم شد مهترى گر ز جاه خويش در عالم بساطى گسترى گر دوات زر شود خورشيد پيش مشترى ماه با پيكى برون شد زهره با خنياگرى كاروانى كى رسد هرگز به گرد لشكرى گم كجا كردى سليمان مدتى انگشترى آخر از نقش الهى تا به نقش آزرى آنكه بي تمكين او نايد ز افسر افسرى كيست او تا پيش كلك اندر سرش افتد سرى همچو كلكت زرد شد بر گنبد نيلوفرى درع داودى كند در دستها زين پس پرى مي توانى چون همى از آفرينش بگذرى چرخ گفتش خويش را چند بر جايى برى عرش دارى زير پاهان تا به غفلت نسپرى سمت وزن و قافيت بر بونواس و بحترى گر تحاشى مي كند از خدمت تو انورى هيچكس خفاش را گويد چرا مي ننگرى مشمر از عصيان و خود دانم ز خدمت بشمرى تا ازو روزى چنان كز بندگان ياد آورى
تا ازو روزى چنان كز بندگان ياد آورى