در مدح صاحب اوحدالدين اسحق
دوش سرمست آمدم به واق ديدم از باقى پرندوشين مى چون عهد دوستان به صفا هر دو در تاب خانه اى رفتيم بنشستيم بر دريچگكى بر يمينم ز منطقى اجزاء همه اطراف خانه لمعه ى برق شكر و نقل ما ز شكر وصال نه مرا مطربان چابك دست غزلكهاى خود همى خواندم ماه ناگه برآمد از مشرق به سخن درشديم هر سه بهم ماه را نيكويى همى گفتيم ذوشجون شد حدي و درداديم گفتم آيا كسى تواند كرد منع تقدير او به استقلال نه در آن دايره كه در تدوير نه از آن طايفه كه نشناسد ماه گفتا كه برق وهمى بود در خراسان ز امتش دگريست
در خراسان ز امتش دگريست
با حريفى همه وفا و وفاق شيشه اى نيمه بر كناره ى طاق تلخ چون عيش عاشقان به مذاق كه نبد آشنا هواى رواق كه همى ديد قوسى از آفاق بر يسارم ز هندسى اوراق زان رخ لامع و مى براق جرعه ى جام ما ز خون فراق نه مرا ساقيان سيمين ساق در نهاوند و راهوى و عراق مشرقى كرد خانه از اشراق چون سه يار موافق مشتاق كه دريغى به اجتماع و محاق قصه ى چرخ ازرق زراق در بساط زمين على الاطلاق كشف اسرار او به استحقاق نتوانند زد نطق ز نطاق معنى احتراق از احراق كه برين گنبد آمدى به براق كه برو عاشقست ملك عراق
كه برو عاشقست ملك عراق