در عذر نارفتن عيادت و مدح صدر معظم مجدالدين ابوالحسن عمراني
اى بر سر كتاب ترا منصب شاهى جاه تو و اقطاع جهان يوسف و زندان ناخورده مسير قلمت وهن توقف نفس تو نفيس است در آن مرتبه كو هست زلف خط مشكين تو يك حلقه ندارد با جذبه ى نوك قلم كاه ربايت چون رايت سلطان ضمير تو بجنبد خصم ار به كمال تو تبشه نكند به معلوم شد از عارضه ى تو كه كسى نيست خوش باش كه سياره بر احرار نهد بند گفتى كه مرا رشته چو در جنس تكسر بودند بر من همه اصحاب مناصب الا تو و دانى كه زيانيت نبودى بالله كه به جان خدمت ميمون تو خواهم ليكن ز وجود و عدم من چه گشايد اى راى تو آن روز كه از غيرت او صبح من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر تا از ستم انصاف پناهيست چنان باد لايق به كمال تو همين ديد كه تا حشر
لايق به كمال تو همين ديد كه تا حشر
منشى فلك داده بر اين قول گواهى ذات تو و تجويف فلك يونس و ماهى ناديده نظام سخنت ننگ تناهى بل نسخه ى ماهيت اشياست كماهى بي رايحه ى خاصه ز اسرار الهى پذرفته هيولاى سخن صورت كاهى تقدير براند به ار بر چو سپاهى خضراى دمن مي چه كند مهر گياهى بر چرخ سراسيمه مگر مخطى و ساهى ياد آر ز سياره و از يوسف چاهى گم كرد سر رشته ى صحبت ز تباهى وز جنس شما تا كه به اصحاب ملاهى از پرسش من بنده نه مالى و نه جاهى وز لطف تو دانم كه مرا نيز تو خواهى گر باشم و گر نه نه فزايى و نه كاهى هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهى تا ضد سپيدى بود اى خواجه سياهى حال تو كه در عمر به غيرى نه پناهى كى بر سر كتاب ترا منصب شاهى
كى بر سر كتاب ترا منصب شاهى