در مدح امير اسفهسالار فخرالدين اينانج بلكا خاصبك
اى سپاهت را ظفر لشكركش و نصرت يزك بسته گرد موكبت صد پرده بر روى سماك هركجا حزم تو ساكن موج فوجى از ملوك چون ركاب تو گران گردد عنان تو سبك قابل تكبير فتح از آسمان گويد كه هين شير چرخ از بيم شير رايتت افغان كنان چشمه ى تيغ تو هم پر آب و هم پر آتش است جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب فتنه را رايت نگون كن هين كه اقرار قضا گر ترا يزدان بزرگى داد و راضى نيست خصم عالم و آدم نبودستند كاندر بدو كار ور به يزدان اقتدا كردست سلطان واجبست حذ و قدر بندگان نيكو شناسد پادشاه پايه ى قدرت نشان مي خواست گردون از قضا ملك بخشاينده در حرمان ميمون خدمتت آسمان از مجلست بفكندش از روى حسد او به تاراج قضا در چون غنيمت در مصاف پاى چون هيزم شكسته دل چو آتش بي قرار دوستان با يك جگر پر خون كه اينك قد مضى آسمان خود سال و مه با بنده اين دستان كند
آسمان خود سال و مه با بنده اين دستان كند
نه يقين بر طول و عرض لشكرت واقف نه شك كرده نعل مركبت صد رخنه در پشت سمك هركجا عزم تو جنبان جوشى جيشى از ملك روز هيجا اى سپاهت انجم و ميدان فلك القتال اى حيدر انى كه النصرة مژ كالامان اى فخر دين اينانج بلكا خاصبك چشمه اى ديدى ميان آب و آتش مشترك چون به آتش در حشيش و چون به آب اندر نمك ايمنى را تا قيامت كرد بر تيغ تو چك خصم را گو دفتر تقدير بايد كرد حك زيد از اهل درج شد عمرو از اهل درك شاه والا برنهد چون حق نكو كردست دك خود تفاوت در عيار زر كه داند جز محك گفت آنك زآفرينش پاره اى آنسوترك چون خلافت بي على بودست و بي زهر افدك تا ز ناكامى نفس در حلق او شد چون خسك زو صبايع در جدل كان جز ولى آن عضو لك مانده در اطوارد و دودم چو ماهى در شبك دشمنان با يك دهن پر خنده كانك قد هلك در ديش با خيش دارد در تموزش با فنك
در ديش با خيش دارد در تموزش با فنك