قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

محمد بن محمد اوحد الدین انوری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در مرثيه ى سيدالسادات مجدالدين ابي طالب بن نعمه





  • شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست
    دير شد دير كه خورشيد فلك روى نمود
    بارگاهش ز بزرگان و ز اعيان پر شد
    دوش گفتند كه رنجور ترك بود آرى
    پرده دارا تو يكى درشو و احوال بدان
    ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان
    ور توانى كه رهى بازدهى به باشد
    ور چنانست كه حاليست نه بر وفق مراد
    كه تواند كه به انديشه درآرد به جهان
    وانكه باقى به مدد دادن جاهش بودى
    وانكه برخاست ازو رسم بدى چون بنشست
    آفريده چكند گر نكشد بار قضا
    والى ما كه سپهر است ولايت سوز است
    اجل از بارخداى اجل اندر نگذشت
    چه توان كرد برون شد ز قضا ممكن نيست
    اى ز اولاد پيمبر وسط عقد مپرس
    وى دو قرن از كرمت برده جهان برگ و نوا
    به وفات تو جهان ماتم اولاد رسول
    از فناى چو تويى گشت مبرهن ما را با تو گيتى چو جفا كرد وفا با كه كند
    با تو گيتى چو جفا كرد وفا با كه كند



  • سيد و صدر جهان بار ندادست كجاست
    چيست امروز كه خورشيد زمين ناپيداست
    او نه بر عادت خود روى نهان كرده چراست
    بار نادادنش امروز بر آن قول گواست
    تا چگونه است بهش هست كه دلها درواست
    مردمى كن بكن اين كار كه اين كار شماست
    تا درآييم و سلاميش كنيم ار تنهاست
    خود مگو برگ نيوشيدن اين حال كراست
    كز جهان آنكه جهان صد يك ازو بود جداست
    نعمت و ايمنى امروز نه در حال بقاست
    چون چنين است بهين كارى تسليم و رضاست
    كافرينش همه در سلسله ى بند قضاست
    واى كين والى سوزنده به غايت والاست
    گر تو گويى كه ز من درگذرد اين سوداست
    دامن از عمر بيفشاند و به يك ره برخاست
    كز فراق تو بر اولاد پيمبر چه عناست
    تو چه دانى كه جهان بي تو چه بي برگ و نواست
    تازه تر كرد مگر سلخ رجب عاشوراست
    كه تر و خشك جهان رهرو سيلاب فناست وين عجب نيست كه خود عادت او جمله جفاست
    وين عجب نيست كه خود عادت او جمله جفاست


/ 463