در مدح عزيزالدين طغرائي
خرد را دوش مي گفتم كه اى اكسير دانايى چه گويى در وجود آن كيست كو شايستگى دارد كسى كاندر جهان بي هيچ استكمال از غيرى زمان در امتال امر و نهى او چنان واله زمين در احتمال بار حلم او چنان عاجز در آمد شد به چين دامن همت فرو رفته چنان عالى نهاد آمد ز رفعت پايه ى قدرش نظام عالم از تاييد قدر او پديد آمد ز حسن يوسف آرايش به مصر چرخ چارم در به جذب همت ار دور زمان را باز گرداند گر از حزمش قضا سدى كشيدى بر جهان شامل وگر بر آسمان حلمش به حشمت سايه افكندى حريم حرمتش در ايمنى آن خاصيت دارد به خاك پاى او يعنى رداى گردن گردون هوا با آب گفتا گرد خيل موكب او شو بهار دولت او آن هواى معتدل دارد به دست آرد ضميرش ز آفرينش نسخه ى روشن نه از موجست قلزم را شبانروزى تب لرزه ز بس كز غصه ى طبعش تفكر مي كند شبها ببيند بي نظر نرگس بگويد بي لغت سوسن
ببيند بي نظر نرگس بگويد بي لغت سوسن
همت بي مغز هشيارى همت بي ديده بينايى كه تو با آب روى خويش خاك پاى او شايى جهانى كامل آمد خود به استقلال و تنهايى كه ممكن نيست در تعجيل او گنج شكيبايى كه صد منزل هزيمت شد از آن سوى توانايى غبار نيستى پذرفتن از گردون مينايى كه گردونيست بيرون از نهم گردون خضرايى وگرنه غوطه دادستى جهان را موج رسوايى دل خورشيد با يك خانمان درد زليخايى كند امروز بر ژس توالى باز فردايى نكردى روزگار اندر حريمش عمر فرسايى زمان را دست بودى بر زمين در پاى بر جايى كه از روى تقرب گر به خاكش رخ بيالايى كه از ننگ تصرف كردن گردون برآسايى اگر خواهى كه چون آتش سراندر آسمان سايى كه گردون خرف را تازه كرد ايام برنايى اگر يك لحظه در خلوت سراى فكرتش آيى ز طبع اوست تا چون مي كند كانى و دريايى شدست اندر عروق لجه ى او ماده سودايى اگر طبعش بياموزد صبا را عالم آرايى
اگر طبعش بياموزد صبا را عالم آرايى