در شكر مجلس صاحب ناصرالدين
اى بارگاه صاحب عادل خود اين منم تا دامن بساط ترا بوسه داده ام تا پاى بر مساكن صحنت نهاده ام با بركه ى تو راى نباشد به كورم دور از سعادت تو درين روزها دلم با جان دلشكسته كه در عهد من مباد مي گفت بي بساط همايون چگونه اى ليكن ز هجر خدمت ميمون صاحبست آن دوستكام خواجه ى دنيا كز اعتقاد اى صدر آفرينش از اقبال آفرينت با اين همه كمال تو در هر مباحه زايندگى خاطر آبستنم چه سود از روز روشن و شب تيره نهفته اند چون تير فكرتم به نشانه نمي رسد با جان من اگرنه هواى ترا رگيست يك جوز صدق كم نكنم در هواى تو چون نى شكر همه كمرم بندگيت را در خرمن قبول تو كاهى اگر شوم ور سايه ى عنايت تو بر سرم فتد زين پيش با عنا چو مى و شير داشتى
زين پيش با عنا چو مى و شير داشتى
كز قربت تو لاف زمين بوس مي زنم بر جيب چرخ مي سپرد پاى دامنم پيوسته با تجلى طورست مسكنم با روضه ى تو ياد نيايد ز گلشنم كز دورى بساط تو خون بود در تنم گر عهد خدمت تو همه عمرم بشكنم گفتا چنان كه دانى جانى همى كنم نى از فراق بارگهش اشك و شيونم بي بندگيش دشمن خويش و چه دشمنم با طبع پر لطيفه چو دريا و معدنم آن لكنتم دهد كه تو پندارى الكنم چون از نتيجه ى خلف اينجا سترونم اندازه ى كمال تو وين هست روشنم معذور باشم ار سپر عجز بفكنم خون خشك باد در رگ جان همچو روينم تا برنچيند مرغ اجل همچو ارزنم آزاد چند باشم نه سرو و سوسنم گردون برد به كاهكشان كاه خرمنم خورشيد و مه به تهنيت آيد به روزنم دستان آب و روغن ايام توسنم
دستان آب و روغن ايام توسنم