در مدح پيروزشاه عادل
اى شمس دين و شمس فلك آسمان تو اى چرخ پست همبر راى رفيع تو آرام خاك تابع پاى ركاب تست اسباب دهر داده ى دست سخاى تو ذات مقدس تو جهانيست از كمال گر لامكان روا بودى جاى هيچ كس ور بر قضا روان شودى امر هيچ كس رازى كه از زمانه نهان داشت آسمان گر با زمانه كلك تو گويد كه در زمين اسرار عالمش به حقيقت شود يقين مريخ رابه خنجر تو سرزنش كند شكل هلال و بدر ز تاير شمس نيست جوزا به پيش طالع سعدت كمر ببست واندر مراتب هنر ابناى ملك را بر ذروه ى وجود رساند خدنگ خويش تا شاخ را ز باد صبا تربيت بود
تا شاخ را ز باد صبا تربيت بود
اى صدر ملك و صدر جهان آستان تو وى ابر زفت همبر بذل بنان تو تعجيل باد واله ى دست و عنان تو اشكال عقل سخره ى كشف و بيان تو يك جزو نيست كل كمال از جهان تو از قدر و از مكان تو بودى مكان تو راه قضا ببستى امر روان تو راند در اين زمانه همى بر زبان تو منظور كيست حكم قضا گويد آن تو هركو كند مطالعه ى لوح گمان تو گر ديده ى سپهر ببيند سنان تو اين هست ژس جام تو وان ظل خوان تو چون دست تو شده است مگر بر ميان تو آيين وسان دگر شد از آيين وسان تو شست شهاب اگر به كف آرد كمان تو بيخ فنا برآمده از بوستان تو
بيخ فنا برآمده از بوستان تو