در مدح امير سيد مجدالدين ابوطالب
زان پس كه قضا شكل دگر كرد جهان را در بلخ چه پيرى و جوانى بهم افتاد چون بخت جوان و خرد پير گشادند پيوسته نا گفت فلك همت اين را اين مزرعه ى تخم سخا كرد زمين را آن ديد جهان از كرم هر دو كه هرگز نزد تو اگر صورت اين حال نهانست بوطالب نعمه چو شهاب زكى از جود چون دست حواد در اين هر دو فروبست آن بود كه بحر كرمش زود برانگيخت تا بر دهن خشك جهان نايژه بگشاد ورنه كه به تن باز رسانيدى از اين قوم القصه از اين طايفه كز روى مروت زير فلك پير ز پيران و جوانان بختيست جوان اهل جهان را به حقيقت
بختيست جوان اهل جهان را به حقيقت
وز خاك برون برد قدر امن و امان را اسباب فراغت بهم افتاد جهان را بر منفعت خلق در دست و زبان را همواره دعا گفت ملك دولت آن را وان دفتر آيات نا كرد زبان را در حصر نيايد نه يقين را نه گمان را بر راى تو پيدا كنم اين راز نهان را يك چند كم آورد چه دريا و چه كان را دربست جهان باز ز امساك ميان را از لجه ى كف ابر چو درياى روان را وز بيخ بزد شعله ى نار حدان را باكتم عدم رفته دو صد قافله جان را آسان گذرانند جهان گذران را او ماند و تو دانى كه نماند دگران را يارب تو نگهدار مر اين بخت جوان را
يارب تو نگهدار مر اين بخت جوان را