در مدح صاحب جلال الدين احمدبن مخلص
اى به استحقاق شاه شرق را قايم مقام قدر تو كيوان و او را مشترى در كوكبه فتنه ها از بخت بيدار تو در زندان خواب كلك تو جذر اصم را بشنواند از صماخ گوش گردون بر صرير كلك تو دانى ز چيست راستى به با كف و كلك تو بيرون برده اند ملك را حبل متين جز دامن جاهت نبود تا چه فعالى كه چرخ مستبد هرگز نداد رتبت تو بر تو مقصورست چون خورشيد و نور زاسمان قرآن تمام آمد هم از بدو نزول اى ترا در سلك بيعت هم ضعيف و هم قوى لطف تو از قهر تو پيدا چو آب اندر زجاج مسندت گر جوهرى قايم به ذات آمد رواست ملك و ملت چون عرض شد بارى اندر جنب او بدر در اصل لغت ماه تمام آمد وليك تو تمام با باتى باز بدر آسمان پايه ى قدر ترا از مه نشان مي خواستم سبز خنگ آسمان در زير زرين قدر تست دايه ى جود ترا گفتم كرا خواهى رضيع ابر را گفتم چه گويى در محيط دست او
ابر را گفتم چه گويى در محيط دست او
وز قديم الدهر شاهان پيشواى خاص و عام راى تو خورشيد و او را آسمان در اهتمام تيغها از عهده ى كلك تو در حبس نيام هرچه بر شاخ خواطر از سخن پخته است و خام زانكه در ترتيب عالم كلك تست او را امام نام صاحب از كفاة و نام حاتم از كرام لاجرم تنبيهش افتاد و بدو كرد اعتصام در يكى فرمان ميان امر و نهيت التيام چون تويى را از وزارت كى فزايد احترام آنكه مي گويد هم از تذهيب مصحف شد تمام وى ترا در داغ طاعت هم خواص و هم عوام عفو تو در خشم تو پنهان چو مغز اندر عظام عقل ازين تسليم هرگز باز پس ننهاد گام زانكه هست اين هردو را دايم بدين مسند قوام تو نه آن بدرى بگويم تو كدامى او كدام از دو نقصان در تحير از خلف هم از امام گفت او تن كى دهد با ما در اين خلقان خيام زان ز ماهش نعل كردستند و از پروين ستام گفت بارى آز را كو نيست امكان فطام گفت هان درمي كشى يا نه زبانت را به كام
گفت هان درمي كشى يا نه زبانت را به كام