در مدح ملكان غور شهاب الدين و ناصرالدين حسن محمود
عرصه ى مملكت غور چه نامحدودست رونق ملك سليمان پيمبر دارد چشم بد دور كه بس منتظم است آن دولت اى برادر سختى راست بخواهم گفتن عقل داند كه مهيا به وجود دو كسست از يكى بازوى اسلام همه ساله قوى گوهر تيغ ظفرپيشه ى اين از فتح است مردى و مردمى از هر دو چنان منتشرست فضله ى مجلس ايشان چو به يغما دادند هرچه در ملك جهانست چه ظاهر چه خفى تيغشان گر افق صبح شود غوطه خورد خصم دولت را چون عود سيه سوخته اند بر تمامى حسد حاسد اگر بيند كس نيست القصه كمالى كه نه حاصل دارند با خرد گفتم كاى غايت و مقصود جهان كيستند اين دو خداوند به تعيين بنماى گفت از اين هر دو يكى جز كه شهاب الدين نيست گفتم اغلوطه مده اين چه دويى باشد گفت ديرمان اى به كمالى كه در آغاز وجود ملكى از حصر برون بادت و عمرى از حد
ملكى از حصر برون بادت و عمرى از حد
كه در آن عرصه چنان لشكر نامعدودست عرق سلطان چه عجب كز نسب داودست آرى آن دولت را منتظمى معهودست راستى بهتر تا فاستقم اندر هودست هرچه از نظم وز ترتيب درو موجودست وز دگر طالع دولت ابدا مسعودست هيات دست گهر گستر آن از جودست چكه شعاع از مه و رنگ از گل و بوى از عودست گفت رضوان بر ما چيست همين موعودست همه در نسبت اين هر دو نظر مردودست در زمين ظل زمين اينك ابدا ممدودست كار دولت چه عجب ساخته گر چون عودست چرخ را اين به بقا آن به علو محسودست جز قدم زانكه قديمى صفت معبودست نيست چيزى كه به نزديك تو آن مفقودست كه فلان غايت اين شعر و فلان مقصودست گفتم آن ديگر گفتا حسن محمودست دويى عقل كه هم شاهد و هم مشهودست بر وجود چو تويى راه دويى مسدودست گرچه در عالم محصور بقا محدودست
گرچه در عالم محصور بقا محدودست