مدح سلطان سنجر انارالله برهانه
اى جهان را عدل تو آراسته حلقه ى شبرنگ زلف پرچمت در دو دم بنشانده از باران تير خسروان نقش نگين خسروى گنجها خواهان دستت زان شدند در بلاد ملك تو با خاك پير اى به قدر و راى چرخ و آفتاب زهى كارت از چرخ بالا گرفته ركاب ترا چرخ توسن بسوده به نامت هنر فال فرخنده جسته زهى نعل شبديز و لعل كلاهت به هنگام جود و به گاه سخاوت ز لفظ خطيبان مدحت سرايت به يك حمله در خدمت شاه عالم به فر و به اقبال سلطان عالم زمان و زمين را بساط كلامت سر تيغت از خون او داج دشمن گه از خون دل رنگ ياقوت داده تويى سرفرازى كه هست آفرينت من مدح خوان را شب و روز نكبت
من مدح خوان را شب و روز نكبت
باغ ملك از خنجرت پيراسته روزها رخسار فتح آراسته هركجا گرد خلافى خاسته نام را جز نام تو ناخواسته كز پى خواهنده دادى خواسته راستى بايد ز خاك آراسته باد ماه دولتت ناكاسته حديت ز چين تا به صنعا گرفته عنان ترا بخت والا گرفته به يادت خرد جام صهبا گرفته ز تحت الرى تا ريا گرفته دل و همتت رسم دريا گرفته همه عرصه ى عالم آوا گرفته همه ملك جمشيد و دارا گرفته سر و افسر و ملك دنيا گرفته چو خورشيد بالا و پهنا گرفته ز شنگرف و سيماب سيما گرفته گه از رنگ خون رنگ مينا گرفته ز اقصاى چين تا به بطحا گرفته در انواع تيمار تنها گرفته
در انواع تيمار تنها گرفته