در مدح مجدالدين ابوالحسن عمراني
دولت وصال عمر ابد جست سالها در اضطراب ديده ى تسكين گشاده شد در كرده ى خداى مياور حدي رد اى خرد بارگاه بلا را ز كام تو سلطانى از نياز در خواجگى زند نقد وجود چرخ عيار از در تو برد تقدير رزق اگرچه به حكم خداى بود در عشق مال آز روان شد به سوى تو مرغ قضا چو بر در حكم تو بار يافت صدرا به روزگار خزان دست طبع من گلزار مدح تو به طراوت ار نمود شخصم به جد و جهد به فرمان عقل و جان سى سال در طريق تحير دلم بتاخت آخر فلك ز مقدم من در ديار تو نى نى به سوى صدر هم از لفظ روزگار كس را ز سركشان زمانه نگاه كن اين است و بس كه از قبل بخت نيست شد از فيض جاه باش كه از فيض مكرمت تا در ضمير خلق نگردد كه امر حق وز بهره ى زمانه تو بادى كه شاه را
وز بهره ى زمانه تو بادى كه شاه را
ديدى كه از قبول تو آخر به آن رسيد چون التفات تو به جهان جهان رسيد كام از حرم به چنين خاكدان رسيد اينك ز صد هزار بزرگى نشان رسيد چون نام خواجگى تو سلطان نشان رسيد چون در علو به كارگه امتحان رسيد توجيه رزق از تو به انس و به جان رسيد هم در نخست گام به دريا و كان رسيد چشمش به يك نظر به همين آشيان رسيد در باغ مدح تو به گل و ارغوان رسيد اين طرفه تحفه بين كه مرا از خزان رسيد از آسمان گذشت و به اين آستان رسيد اكنون ز خدمت در تو بر كران رسيد آوازه درفكند كه جارى زبان رسيد آمد ندا كه بار دگر قلتبان رسيد تا خام قلتبان تر از اين مدح خوان رسيد از باده ى محبت تو سرگران رسيد از باختر ناى تو تا قيروان رسيد نزديك هر ضعيف و قوى با امان رسيد از دولت تو بهره دل شادمان رسيد
از دولت تو بهره دل شادمان رسيد